رادمهر جوجورادمهر جوجو، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 26 روز سن داره

R.boreiri

رادمهری بزرگ شده

پسرگلم .رادمهری مامان دیگه برای خودت بزرگ شدی .همه کلمات و جملات رو متوجه می شی . با آدما خوب ارتباط برقرار میکنی .لجباز نیستی . حرف گوش کنی اگر کاری رو بگیم بده نکن تکرار نمی کنی .مگر کوبیدن وسایل روی هم که از صداشون لذت می بری . من و بابایی هم سعی کردیم با تو لذت ببریم و ناراحت نشیم از صدای وسایلی که روی هم می کوبی . جدیداً دیدی که من و بابایی موقع غذاخوردن چنگال استفاده می کنی تو هم می گی با اشاره که حتماً قاشق چنگال بدیم .دونه های درشت غذارو باچنگال برمی داری بقیه اش رو با انگشت می خوری .الهی قربون جوجوم بشم . یک چیز جالب بگم از ماکارونی خوردنت .هر رشته ماکارونی رو برمی داری می گذاری تو دهنت بعد هورت می کشی بالا . ...
30 بهمن 1390

رادمهر جوجو و کتاب

سلام گل پسرم ،ناز نازی پسر. خوبی مامانی . می خوام برات از کتاب خوندنت بنویسم .وقتی که خیلی شوشولو بودی یعنی اون وقتها که تو شمک مامان بودی مامان چون از لگدهای تو در شب خوابم نمی برد بلند می شدم می رفتم توی اتاقت روی تختت دراز می کشیدم و کتابهای قصه ات رو می آوردم و برات می خوندم . وقتی به دنیا اومدی سعی کردم از همون اول تو هر فرصتی برات کتاب بخونم ولی تو جوجوی من هیچ عکس العملی رو نشون نمی دادی و سریع صورتت و برمی گردوندی کم کم داشتم ناامید می شدم پیش خودم فکر کردم شاید از اون دسته بچه ها هستی که به کتاب علاقه نداری .من هم یک مدتی کتاب خوندن و رها کردم . خلاصه جوجوی من تا سه هفته پیش من یک شب رفتم یک کتاب در مورد کاردرخانه کودکان آوردم ...
18 بهمن 1390

ریحانه گلی و نی نیشون

رادمهر گلم امروز ریحانه گلی زنگ زد گفت که مامانش رفته سونوگرافی نی نیشون پسره حالا شدند دوتا وروجک شیطون .  پسرم وقتی مامانی شمارو باردار بودم ریحانه خانوم هروقت می پرسید عمه بچت چیه؟ می گفتم پسره می گفت عمه اه بده بندازش سطل آشغال بدرد نمی خوره . نمی شه باهاش خاله بازی کرد. حالا امروز که ریحانه زنگ زد خبر پسر بودن نی نیشون و به من بده گفتم ریحانه وروجک یادته به عمه می گفتی نی نیت و بنداز دور حالا شما می تونید نی نیتون و بندازید دور گفت نه عمه گناه داره . الهی قربون هردوتاشون برم .قربون پسرمم بشم الهی .اصلاً‌ قربون هر سه تا تون بشم جوجوهای من . ...
11 بهمن 1390

کمک به همنوع

 رادمهر گلم بیاموز که نسبت به همنوع خودت اینگونه باشی دیگر فرقی نمی کند که در چه شرایط جسمی و روانی قرار داشته باشی . چند سال پیش در جریان بازی های پاراالمپیک (المپیک معلولین) در شهر سیاتل آمریکا 9 نفر از شرکت کنندگان دوی 100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند. همه این 9 نفر افرادی بودند که ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم.       آنها با شنیدن صدای تپانچه حرکت کردند. بدیهی است که آنها هرگز قادر به سریع دویدن نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلکه هر یک به نوبه خود با تلاش فراوان می کوشید تا مسیر مسابقه را طی کرده و برنده مدال پاراالمپیک شود ناگهان در بین راه مچ پای یکی ا...
5 بهمن 1390
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به R.boreiri می باشد